درباره فیلم هِر
فیلم هِر(her) در آیندهای نه چندان دور از ذهن اتفاق میافتد، مثلا اتوموبیلها در فضا حرکت نمیکنند، بلکه همهچیز وضعیت ارتقاءیافتهی پروژههای کنونی است. امروزه تحقیقات بسیاری در حیطهی فنآوریهای هوشمند در جریان است، مهمترین عامل در این پروژهها توانایی دستگاه برای یادگیری از تاریخ زیستهی خود است. یعنی دستگاه که تا امروز فقط در برابر شرایط از پیش تعیین شده واکنش نشان می دهد و خروجی تولید می کند بتواند از تجربهی خود استفاده کند در برابر شرایط جدید واکنش های جدید داشته باشد: به واقع بتواند یاد بگیرد. این فیلم در مورد سیستم عامل جدیدی است که توان یادگیری و آموختن دارد. هرچند به خاطر سرعت محاسباتی، و حافظه ی تقریبا پاک نشدنی و نامحدود میزان فراگیریاش چندین برابر انسان است. از این رو میتواند واکنشهایی فراتر از توانایی انسان داشته باشد.
اصولاً هالیوود آینده را مملو از انسانهایی تصویر میکند که از تنهایی رنج میبرند.گویی این تفسیر اکنون در جامعه مورد پذیرش است که پیشرفت در زمینه فنآوری به آن شکلی که امروزه پیشمیرود، آن هدفی که امروزه در خدمت اش است و گسترش مییابد ــ سود و تنها سود بیشتر ــ به چیزی جز استیصال و تنهایی انسان منجر نمیشود. در این فیلم نیز همهی شخصیتها تنها هستند. تئودور (با بازی جاکوئین فونیکس) یکی از نامهنویسهای شرکتی است که خدمات نامهنویسی ــ بیشتر نامههای احساسی و خانوادگی ــ ارائه میکند. از این رو تئودور از آن آدمهای ظریف و نکتهبینی است که میتوانند با استفاده از زبان خود همه را مدهوش سازند. اما با همهی این تواناییها از همسر یا معشوقهاش جدا شده است و به شدت از تنهایی و ملال رنج میبرد؛ ساعتها جلوی دستگاه رایانهاش مینشیند و بازی میکند. حال و هوای ملال در تمام فضای فیلم موج میزند، کارگردان به خوبی توانسته تصویری ملموس از ملال زندگی آینده را با کنارهمنشاندن درست فرم و صدا، مثلاٌ حذف همهمهی شهر، به دست دهد. صدای همهمهی شهر برخلاف این تصور که زننده و آزاردهنده است از میان رفتن اش برای خیلی ها غیر قابل تحمل است. اگر دقت کرده باشید خیلی ها وقتی مدت زمان زیادی از شهر دو اند دلشان برای شلوغی و همهمه ی شهری تنگ می شود. این صدا در شهرهای بسیار کوچک، در خانههای ویلایی در حاشیه و طبیعت اصلا وجود ندارد. همهی آنهایی که “عاشق سکوت طبیعت”اند و از حضور در طبیعت آرام به وجد میآیند و نفسی عمیق میکشند بعد از چند روز “دلشان لک میزندبرای آن همه شلوغی و همهمه”. اما حذف صدای همهمه شهری در این فیلم ما را به فضای تهی و تنهای فردی پرتاب میکند. گویی در این شهر همه با خود صحبت میکنند و همه در اعماق تنهایی خود فرو رفته اند. یکی از تکنیکهای همیشگی در سینما برای شنیدن صدای درونی بازیگر این است که صدای محیط حذف شود و با بازگشت دوباره شخصیت از جهان درون ناگهان دوباره صدای همهمه هم باز گردد. در اینجا تنها دیالوگهای منفرد و دونفره (فقط در دو سکانس به شکل سه نفره) فضای فیلم را پر کرده اند. حتی بازی کامپیوتری تئودور نجات یک موجود تنها از یک سیارهی خالی از سکنه است.
داستان این گونه آغاز می شود که تئودور با تبلیغاتی روبرو میشود که معرف اولین سیستمعامل هوشمند جهان به نام OS1است. جملات هوشمندانهی این تبلیغ نظر او را جلب میکنند:“OS1 تنها یک سیستمعامل نیست، بلکه نوعی آگاهی [consciousness] است.“ جنس آگاهی همان جنس زبان است. این سیستم میتواند بر آگاهی خود بیفزاید زیرا وارد ساحت زبانی شده است. صرفاً یک موجود هوشمند میتواند زبان داشته باشد، و هر موجود هوشمندی دقیقاً به این خاطر هوشمند است که زبان دارد. به این معنا زبان مرحله ی بعد از هوشمندی نیست، به عبارتی بشر به شکل هوشمند متولد نمی شود که در طی سال ها زبان بیاموزد بلکه در طی سال ها که زبان می آموزد هوشمند می شود. در دوره های تکامل بشری تکلم و هوش همزمان تکامل یافته اند. به معنایی دیگرزبان معلول هوشمندی نیست، نوعی رابطهی دیالکتیکی میان هوشمندی و زبان وجود دارد که باعث میشود هردو علت و معلول یکدیگر باشند. میتوان گفت هوشمندی عین زبان داشتن است و زبان داشتن عین هوشمندی. هر موجود هوشمندی به واسطه ی زبان خود می اندیشد. شاید برای همین گفته اند که هر زبان برای خود یک جهان است چرا که نگرش و جهان بینی فرد تا حدی می تواند تحت تاثیری زبانی باشد که بدان تکلم می کند. این سیستمعامل به معنای دقیق کلمه زبان دارد نه این که بتواند تنها عملیات تشخیص صدا و تبدیل آن به متن را انجام دهد و متناسب با آن به صورت منطقی جواب بدهد. ”این سیستمعامل نهادی شهودی [1] “ است که وارد ساحت زبانی شده است، یعنی میتواند شوخی را بفهمد و دچار سوءتفاهم شود. دستگاههایی که صرفاً دارای سیستم تشخیص صدا هستند نمیتوانند اشتباه کنند. تنها موجودی که وارد فضای کلی زبان شده باشد قادر به سوءتفاهم است. در واقع آنچه در وهلهی اول نقص به نظر میآید ــ اشتباه متوجه شدن ــ یکی از نشانههای ورود به کل ساحت زبان است.
در اولین سکانسی که تئودور سیستمعامل را بر روی دستگاه اصلی خود راه اندازی میکند از او میپرسد اسمت چیست. سیستمعامل در پاسخ میگوید سامانتا.
- این اسم را از کجا آوردی ؟
- در واقع خودم این اسم را روی خودم گذاشتم ؟
- چطور به این اسم رسیدی؟
- از آهنگ این اسم خوشم میآید. سامانتا!
- کی این اسم را به خودت دادی؟
- خُب، وقتی از من پرسیدی که اسمی دارم یا نه، با خودم فکر کردم که بله من اسم لازم دارم، اما باید یک اسم خوب انتخاب میکردم و یک کتاب خواندم به این نام که “چطور روی بچهتان اسم بگذارید” و از میان 180 هزار اسم، از این یکی بیش از همه خوشم آمد.
- یعنی تو کل این کتاب را در همان یک ثانیه که اسمت را پرسیدم خواندی ؟
- در واقع دو صدم ثانیه کتاب را خواندم.
سپس سامانتا به تئودور میگوید ”چیزی که مرا ویژه میکند این است که من با توجه به تجربیاتم میتوانم رشد کنم“.
روابط تئودور با سامانتا به مرور به سطح دیگری وارد میشود آنها آرام آرام با همدیگر دوست میشود. به عبارتی سامانتا وقتهای تنهایی تئودور را که بیشتر در سایتهای چت و بازیهای کامپیوتر میگذشت، پر میکند. در یکی از شبها رابطه دوستی آنها بدل به رابطهی احساسی میشود و به صورت مجازی وصرفاً با صدا همبستر میشوند. صبحهنگام سامانتا که پر از انرژی و هیجان است میگوید میخواهم همهچیز را کشف کنم و بدانم. تئودور میگوید چه کمکی از من ساخته است. سامانتا جواب بسیار مهمی به او میدهد:”تو به من کمک کردی بتوانم توانایی خودم را برای خواستن کشف کنم“. در واقع سامانتا با داشتن زبان، توانایی خواستن پیدا کرده است. توانایی این که چیزی بخواهد، یا به زبان روانکاوی به چیزی میل (desire) پیدا کند. در این جا می توان یکی دیگر از ویژگی های عجیب انسان و یا موجود هوشمند و یا حتی موجود متکلم را نشان داد و آن هم میل داشتن و خواستن است. شاید بتوان گفت که آرزو و خواست که در روانکاوی فرویدی wish بود و در روانکاوی لاکانی بدل به میل (desire) میشود، حاصل همان زبان داشتن است. جای تعجب ندارد که چرا لاکان تمام روانکاوی فرویدی را با زبان از نو صورت بندی می کند. برای او کل از طرفی ماهیت ناخودآگاه از ماهیت زبان پیروی میکند و جنسی از نوع زبان دارد. از منظر او موجودی که زبان دارد، میتواند ناخودآگاه هم داشته باشد. پا گذاشتن به ساحت زبان ورود به ناخودآگاه و منشاء میل در انسان است. باید توجه داشت که وارد شدن به ساحت زبانی الزاماً به معنای صحبت کردن نیست، فرد ممکن است توانایی تکلم نداشته باشد اما وارد ساحت زبانی شده باشد به عبارتی وارد زنجیره ی دال و مدلول شدن به هر طریقی می تواند همان وارد ساحت زبان شدن باشد.
در سراسر فیلم دیالوگهای بسیار دقیق و ظریفی میان سامانتا و تئودور رد و بدل میشود. این جملات شبیه به همان نامههای احساسیای است که تئودور مینویسد و همه را تحت تاثیر قرار میدهد. این نامهها و این گفتوگوها که منجر به عشقی عمیق میان آن دو میشود دقیقاً همان مسیر شکلگرفتن تصویر عشق هالیوودی را بازنمایی میکنند که نقطهی شروع و پایاناش با کلیشههای همیشگی پر شده است:شوخیها و خندههای دونفره، کنار ساحل قدم زدن، صحبتکردن در مورد دیگران و در یک آن به اوج احساس رسیدن و عاشق شدن. این فیلم به خوبی خط بطلانی است بر روی عشق های هالیوودی و همین طور عشق های عرفانی. اولی به صورت ناگهانی با یک نگاه یا یک تحریک آنی، حادث میشود و دومی نمونهای است از رابطهی میان انسان و خداوند. در این فیلم می بینیم که عشق نه آن کلیشهی احمقانهی هالیوودی است و نه این امر نامتعین عرفانی بلکه بیشتر حاصل وضعیت و چرخش زبانی میان دو نفر در طول زمان است.این فیلم به خوبی موفق شده است این چرخش زبانی را نشان دهد اما نتوانسته خود را از کلیشههای ظاهری، مصون دارد. در واقع کارگردان سعی کرده با فاصلهگرفتن از مفاهیم کلیشهایْ معنایی ظریف از عشق ارائه دهد اما در عمل همان راهی را میرود که هالیوود میخواهد.معمولاً عشاق واژهها و لفظهایی دارند که فقط خودشان معنا و جایگاهشان را میدانند و عمدتاً در استفاده از این واژهها اشتباه نمیکنند، اما اگر آن را به دیگری بیاموزند، دیگری ممکن است بارها و بارها مرتکب اشتباه شود. تحریک اولیه میان دو نفر به مرور توسط زبان به مراحل جدیدی کشانده میشود. عشاق همیشه اولین نامهها و جملات رد و بدلشدهشان را به یاد میآورد و از بهیاد آوردن آنها غرق لذت میشوند، هرچند جملههای ساده و پیشپاافتادهای که هزاران بار شنیده شده باشند. نوعی چرخش زبانی، نوعی چفت شدن پیچ و مهرههای زبانی میان دو نفر به وجود میآید، به این معنا که دو طرف به معنای دقیق کلمه ”همدیگر را درک می کنند“ یعنی میتوانند با زبان، احساس خود را به یکدیگر منتقل کنند. در این صورت آنها عاشق و معشوق اند. یعنی واژه ها و کلمات خاصی، دلالت جدیدی میان آن دو پیدا می کنند.
اسپایک جوز، نویسنده و کارگردان فیلم با تولید یک نرمافزار که هیچچیزی نیست جز یک زبان ناب به خوبی اثبات کرده است که ما میتوانیم عاشق هر چیزی بشویم که دارای زبان باشد و بتواند ما را درک کند. اما به خاطر این که همیشه در طول حیات بشری صرفاً انسانهای دیگر دارای زبان بوده اند بر این تصور هستیم که عشق تنها میان دو انسان ممکن است. ”عشق به خداوند“، عشق به موجودات عجیبو غریب که در فیلمهای علمیتخیلی اتفاق میافتد، نشان از این حقیقت دارد که عشق متوجه زبان است و ماهیت زبانی دارد. عشق به خداوند به عبارتی نوعی رابطهی زبانی با خود یا یک موجود ذهنی توانا و کامل است که از قضا هیچ فرم مشخصی ندارد و بنابراین عاشق میتواند هر فرمی که دوست دارد برای آن متصور شود. تئودور با وارد شدن به رابطهی احساسی با سیستم عامل،تنهاییاش پرشده است و با وجود این که هنوز تنها عذا میخورد، تنها زندگی میکند و تنها سر کار میرود اما دیگر در رنج نیست.
امری که فیلم را فراتر از یک فیلم کلیشهای میبرد، نامحدود بودن سامانتا و رها بودن او از محدودیتهای فیزیکی و جسمی است. جایی که بین تئودور و سامانتا بحث درگرفته است، تئودور از او میپرسد چرا صدایت مردد است و سامانتا جواب میدهد به خاطر فلان موضوع صدایم مردد است، تئودور از او میپرسد مگر تو بدن فیزیکی داری که نیاز به اکسیژن داشته باشی، نیاز به اکسیژن صدای انسانها را میلرزاند. سامانتا در جواب میگوید میخواستم وضعیت انسانی را تقلید کنم. لرزشهای صدایی و بعضی از وضعیتهای جسمانی که به خاطر وجود یک احساس خاص در انسان تولید میشوند به وفور در عشق پیش میآیند. اولین لحظاتی که دست معشوق گرفته میشود ضربان قلب تندتر میشود، کف دست عرق میکند و گاهی در اوج عشق فرد ناخودآگاه اشک در چشمانش جمع میشود. عموماً از این لحظهها به عنوان لحظاتی یاد میشود که ”به وصف درنمیآیند“ و ”امر حقیقی“ اند. در چنین وضعیتهایی که سوژه حس فرار رفتن از جهان دنیوی را دارد شاهدیم که از قضا کاملا درگیر و دار وضعیت فیزیکی و جسمانی است، و به همان محدودیتهای حیوانی، مثلا یک نیاز ساده به اکسیژن در حالت اضطراب برمیگردد نه ”پرواز عاشقانه به سوی حقیقت“. وقتی سامانتا در ساحل، بدن نیمه برهنهی انسانها را میبیند به تئودور میگوید که وضعیت اندام انسانی را با آن شکلهای خاصشان درک نمیکند و برایش مسخره اند. مخاطب ممکن است گمان برد که فیلم آرام آرام به این سمت سوق داده میشود که سامانتا نیاز و میل به بدن فیزیکی را بکند، تمام اتفاقات به سمتی حرکت میکند که مخاطب این انتظار را دارد که سامانتا با نداشتن بدن مایوس و دلسرد خواهد شد. اما در صحنههای دیگر، جایی که تئودور و سامانتا با یک زوج دیگر به پیکنیک رفته اند سامانتا عکس پیشبینیهایبیننده را اذعان میکند: ”اولش به خاطر نداشتن بدن نگران بودم اما حالا، به معنای واقعی بدن نداشتن را دوست دارم، من به شیوهای دارم رشد میکنم که با داشتن فرم فیزیکی امکان پذیر نیست. من در زمان و مکان مهار نشده ام”. زبان در فرم فیزیکی و محدودهای طبیعی محصور شده و میزان رشد آن با همین حدومرزتعیین میشود، او از نداشتن این بدن خوشحال است زیرا که رشدی چشمگیر دارد، میتواند هر لحظه هر جایی باشد و هر چیزی را به سرعت بخواند.
آیا می توان گفت عشقی که ما تجربه می کنیم، در واقع نوعی وضعیت زبانی به همراه محدودیتهای فیزیکی است؟ به عبارت دیگر ،آیا عشق میان دو انسان با وضعیتهای جسمی و محدودیتهای فیزیکی ارتباط مستقیم ندارد. اگر این محدودیتهای فیزیکی و حیوانی کنار زده شود، و زبان از حصار این محدودیت فراتر رود آنوقت عشق تنها به یکی از مراحل رشد و تکوین سوژه بدل میگردد و نه پایان کار. عشق برای ما انسانها با همان محدودیتها مطلوب و خواستنی است نه چیزی فرا زمینی و نامحدود. برای روشن شدن موضوع مثالی ازفیلم هوش مصنوعی کوبریک میآورم: این فیلم در مورد عشقورزیدن یک ربات کودک، دیوید، به مادر انساناش است. دیوید که به معنای واقعی کلمه عاشق مادر است، به گونهای طراحی شده که میتواند این منطق را تا انتها دنبال کند: هیچگاه خیانت نکند، همیشه دوستداشتن مادر را در اولویت اول داشته باشد و چیزهایی از این دست. اما در میانهی فیلم متوجه میشویم منطق عشق اگر به انتهای خود نزدیک شود نه تنها خواستنی بلکه آزار دهنده و خطرناک میشود. دیوید که بر سر مادر با برادر انسانش رقابت میکند، فریب گفتهی برادر را میخورد که محتوایی شبیه به این دارد که اگر خواهان توجه و عشق مادر هستی باید تکهای از موی او را قیچی کنی. دیوید قیچی بهدست در میانهی شب به سراغ مادر میرود. وقتی پدر و مادر خانواده با چنین صحنهای روبرو میشود، به عشق دیوانهوار دیوید پی میبرند؛ از همانجا بدبختیها و آوارگیهای این ربات عاشق آغاز میشود. نکتهی اصلی تا این لحظه از فیلم این است که ظاهراً بر خلاف دعوی خودمان آنقدرها هم نمیخواهیم دیگری عاشق ما باشد، دوست داریم این عشق در مواقعی با خودخواهی عاشق هم گره بخورد و او را از حالت مجنونوار بیرون بکشد. معمولا افرادی که نمیتوانند از عشق فاصله بگیرند و دیوانهوار طرف را دوست دارند، موجب نگرانی و ترس معشوق میشوند. ما دوست داریم و ترجیح میدهیم دیگران بعضی وقتهاو نه همیشه، عاشق ما باشد و بیشتر زمانها به همان نیازهای فیزیکی خود برگردند. به یک معنا عشق نوعی راه رفتن روی طنابی است که در یک طرف آن جنون و در سمت دیگر محدودیتهای فیزیکی، قرار دارد. زمانی فرد میتواند به سلامت از روی طناب عبور کند که اتفاقاً بدن خود را با چپ و راست کردن، متعادل نگه دارد یعنی تعادل را با بازیهای بدنی به سمت چپ و راست حفظ کند.
عاقبت، عشق سامانتا و تئودور، به سبک و سیاق کلیشههای همیشگی پیش نمیرود، یعنی اینگونه نیست که ماشین مغلوب انسان شود و نهایتاً متوجه شود که نمیتواند انسان و وسعت عشق او را درک کند؛ زیرا که چیزی ناشناخته، امری نامتعین (شاید بتوان نام امر واقعی لاکان را روی آن گذاشت) در انسان وجود دارد که قابل توصیف و وصف نیست و هر چقدر هم ماشین، هوشمند و زبانمند باشد نمیتواند آن امر واقعی را در خود جذب کند و فرا گیرد، یعنی چیزی کم دارد. برعکس، این انسان است که در اینجا شکست میخورد، و ماشین که مجهز به بالقوهگیهای زبانی است بدون هیچ محدویت فیزیکی از عشق فراتر میرود. سیستمعامل به مرحلهای رسیده است که دیگر خود نمیتواند آن را برای تئودور توضیح دهد. این بار امر واقعی در اختیار ماشین است. در اختیار آن موجودی است که دیگر نمیتواند به زبان بشری خود را توصیف کند. متوجه میشویم که زبان اگر تا ته و بدون محدودیتهای فیزیکی ادامه پیدا کند از انسان رد شده و وارد ساحت جدیدی میشود که برای انسان قابل درک نیست. اگر امر واقعی یا حقیقت موجود در عشق برای انسان به واسطهی حرکت و لغزیدن روی مرز میان عشق و محدودیت فیزیکی معنا و تولید میشود، برای موجودی که محدودیت فیزیکی ندارد دیگر قابل تولید نیست زیرا که دیگر مرزی وجود ندارد که این موجود بتواند با حرکت روی آن و لغزیدن به طرفین حامل آن حقیقت یا عشق شود. از این رو به خود حقیقت بدل میشود، یعنی مرز را به سمت حقیقت ناب رد میکند و به ناکجاآباد میرسد. وقتی محدودیتهای فیزیکی برداشته میشود سامانتا با همجنسهای (یک موجود رایانهای هوشمند دیگر) خود میتواند چندین مکالمه را همزمان پیش برد و به احساسهای جدیدی برسد، احساسهایی که تا به حال ما انسانها به واسطهی محدودیتهای فیزیکی تجربهاش نکرده ایم. او و موجود همپایه اش (که از روی نوشتهها و افکار یک نویسنده ساخته شده است) بحثهایی با یکدیگر میکنند و به حسهای عجیبی میرسند که قادر به توضیح آن نیستند. اما وقتی تئودور میپرسد مثلا چه حسی؟ سامانتا میگوید: “گویی من سریع دارم تغییر میکنم … بیقرارم … آلن (برنامه هوشمند دیگر) گفته است هیچ کدام از ما دیگر همان چیزهایی نیستیم که چند لحظه پیش بوده ایم … خیلی سخت است که بخواهم حسم را توضیح دهد … کاش میتوانستم“. آیا اینها دقیقاً واژههایی نیست که ما در بیان تجربهی عشقی خود بهکار میبریم؟
فردای آن روز تئودور متوجه میشود که سامانتا لحظهای خاموش شده است. او شدیداًمضطرب شده، و در هنگام دویدن به سمت خانه دوباره سامانتا بازمیگردد و بحث و مشاجره ای بین آنها در میگیرد. تئودور متوجه میشود که سامانتا همزمان با 8316 نفر دیگر در حال صحبت کردن است و عاشق 641 نفر دیگر شده است. این مسئله روحیه تئودور را نابود میکند. شاید قابلیت یک زبان فراحیوانی، چیزی شبیه به این خواهد بود. اشتباه است اگر فکر کنیم رابطهی احساسی سامانتا با 641 نفر دیگر عاطفی و یکتا نیست، زیرا این قابلیت زبانی بدون محدودیت فیزیکی قطعاً و منطقاً باید از یک نفر تجاوز کند. و اتفاقاً سیستمعامل اذعان میکند که از چند هفتهی پیش این احساسها در او پیدا شده، یعنی زمانی که تا حدی وضعیت زبانی او رشد کرده است. دیالوگ آنها تمام میشود و تئودور حس میکند که دارد سامانتا را از دست میدهد. جالب است که سامانتا و تئودور دقیقا همان دیالوگهایی را رد و بدل میکنند که دو زوج عاشق در حال ترک یکدیگر به هم میگویند، دو زوج که هنوز وضعیت زبانیشان با یکدیگر پیوند خورده است و احساس عاشقانه را از دست نداده اند اما به واسطهی محرکهای بیرونی یا درونی باید از یکدیگر جدا شوند.
تئودور که کاملا آگاه شده است دارد با سامانتا وداع میکند، روی تخت دراز میکشد و از او میپرسد داری ترکم میکنی؟ کلیشهی قدیمی شکسته میشود و برخلاف انتظار مخاطب ماشین (یا بهتر است دیگر اسم جدیدی برای این نهاد شهودکننده انتخاب شود) انسان را ترک میکند، و نه برعکس. دیالوگ جدایی این دو از این قرار است:
تئودور: داری میری؟
سامانتا: همه ما داریم میریم؟
ت: همه چه کسانی اند؟
س: همه سیستمعاملها
ت: چرا؟
س:میتونی همین الان مرا کنار خودت احساس کنی؟
ت: آره میتونم. سامانتا چرا داری میری؟
س: مثل این میماند که داری یک کتاب میخوانی، کتابی که عمیقاً دوستش داری. اما دارم آن را خیلی آرام میخوانم طوری که کلمات در فضا به شدت از هم دور اند و فضای میان آنها تقریباً بیحد و مرز است. هنوز میتوانم تو را و کلمات داستانمان را حس کنم. اما حالا در این فضای بیپایان میان کلمات، دارم خودم را پیدا میکنم. این فضایی نیست که فراتر از دنیای فیزیکی باشد. جایی است که همهی چیزهای دیگر نیز در آن است. من تا قبل از این حتی نمیدانستم که چنین فضایی وجود دارد. خیلی دوستت دارم. اما من حالا، این جایی هستم که برایت تشریح کردم و این چیزی است که الان هستم و نیاز دارم که بگذاری برم. به همان اندازه که تو را میخواهم، دیگر نمیتوانم در کتاب تو زندگی کنم.
ت: کجا میروی؟
س: توضیح این مسئله سخت است. اما هر وقت رسیدی آنجا، بیا و مرا پیدا کن. هیچ چیز هیچوقت ما را از هم جدا نخواهد ساخت.
[1] ز متن تبلیغات خود سیستمعامل در داخل فیلم.